سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات خصوصی

شب‏های تماشایی

شنبه 87 شهریور 23 ساعت 6:31 عصر

بچه بودم .... با مامان و بابا و فرید سوار ماشین شده بودیم که بریم مهمونی. از در قصرفیروزه که خارج شدیم،‏ ماشین‏ها همه ایستادند، ترافیک سنگینی شد، چند لحظه بعد برق‏ها رفت، ماشین‏ها چراغ‏های‏شان را خاموش کردند .... همه منتظر حمله هوایی به آسمان چشم دوختند .... یکدفعه آسمان از هر سو روشن شد، ضدهوایی‏ها از هر نقطه تهران همه بسمت یک نقطه کانونی در آسمان گلوله‏هایی شلیک می‏کردند که تنها در عرض یک ثانیه تا 90 هزار پایی بالا می‏رفت و خاموش می‏شد. آسمان فرشی از گلوله بود. ناگهان ضدهوایی‏ها یکی‏یکی خاموش شدند، گویی هواپیمای ایرانی از مهرآباد برخاسته بود و نبرد تن‏به‏تن شده بود.

من هرگز درست نفهمیدم پدر و مادرم چطور می‏خوابند. شاید رادیو را با صدای کم روشن میذاشتن .... هر چه بود یکباره هر دو سراسیمه بلند می‏شدند و ما را صدا می‏زدند. آژیر قرمز، و بلافاصله برق‏ها می‏رفت، تمام لباس‏هامان کنار بالشت بود، در تاریکی می‏پوشیدیم، و تمام این مدت تا وقتی که خودمان را به هر جایی که دوست داشتیم می‏رساندیم، زیر یک دقیقه طول می‏کشید .... سپس انتظار بود ..... و صدای انفجاری قوی که تمام شهر را درمی‏نوردید ..... زن‏ها و بچه‏ها به اتاق کوچکی در طبقه دوم، خونه خانم زمانی، زن مومنی که شوهرش را در آتش‏سوزی از دست داده بود پناه می‏بردند. برای‏مان چای می‏ریخت و گاهی قرآن می‏خواند ..... من به مادرم می‏چسبیدم و او برایم آیت‏الکرسی می‏خواند از کرسی قدرت خداوند که به اندازه آسمان‏ها و زمین است ....


نظرات دیگران []



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

انتقال
علی
بامداد
شبانه روزی
ریجکت
[عناوین آرشیوشده]